شهید غلامعلی رستمی در سال 1330 در شهرستان زابل دیده به جهان گشود.از دست دادن پدر و عدم امکانات مالی وی را مجبور به ترک تحصیل کرد.پس از اتمام دوران سربازی,به استخدام نیروی انتظامی در آمد و در مناطقی چون سفیدک,رود ماهی,نصرت آباد و چشمه زیارت انجام وظیفه کرد.شهید یسیار مقید به نماز اول وقت بود و دیگران را نیز توصیه می نمود.مهربانی و عطوفت وی زبانزد همکاران بود و از خاطرات خوش خانواده اش نیک خلقیهای او می باشد وی در عملیاتی که منجر به درگیری با اشرار منطقه ی چشمه زیارت گردید به فیض شهادت نایل آمد.
درس خواندن و کسب کمالات اخلاقی و طی مدارج بلند علمی از توصیه های آن شهید عزیز به فرزندانش بود.
شهید علیرضا صادقی در سال 1352 در روستای کرمی از توابع شیب آب شهرستان زابل در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود.تحصیلات مقطع ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد و دوران راهنمایی را در روستای همجوار به نام ابراهیم آباد به پایان رساند و موفق به اخذ مدرک سیکل شد.سپس به استخدام نیروی انتظامی در آمد و برای سرکوبی اشرار و سودا گران مرگ از هیچ کوششی دریغ نورزید.مدت سه سال را در گشت زنیها و درگیریها شرکت جست.سرانجام در یکی از همین درگیریها در منطقه ی ایرانشهر در تاریخ 12/8/1374 با ابراز رشادتها و شجاعتهای بسیاری و به درک واصل کردن تنی چند از اشرار به فیض شهادت نایل آمد.
شهید صادقی فردی مومن و معتقد به نظام اسلامی بود,اخلاقی پسندیده داشت,به نماز اول وقت اهمیت می داد.دوستان را امر به معروف و نهی از منکر می کرد و آنها را به احترام به والدین ترغیب می نمود.
شهیدعباس ابراهیمی درسال1342درروستای اسماعیل قنبرازتوابع بخش شیب آب شهرستان زابل درخانواده مذهبی ومتدین دیده به جهان گشود درسن7 سالگی دردبستان اسماعیل قنبرکه آلان به نام خودشهید متبرک گشته است مشغول به تحصیل شدوپس ازاتمام دوران ابتدایی در روستای تیمورآباد که تقریبادرفاصله1.5کیلومتری روستای اسماعیل قنبر می باشدواردمدرسه راهنمایی گردید وتحصیلات خود راتاگرفتن مدرک سیکل ادامه داد پس ازاخذ مدرک سیکل به مدت یک سال بیکار بود ودر دوران تحصیلات ابتدایی وراهنمایی ومدت بیکاری درکارهای کشاورزی باپدرش کمک میکرد به گفته یکی ازهمکلاسی هایش که الان معاون فرمانداری شهرستان زابل هست درتظاهرات وراهپیمایی هایی که ازطرف مدرسه برگزار می شد مشارکت داشت ودر کارهای روزمره باپدرومادر کمک می کرد مخصوصا درکار زراعت وکشاورزی به طوری که یک روز ازمدرسه جلوترازما،دوچرخه خویش راسواروبه راه افتاد ازاوپرسیدیم بااین عجله کجا میروی جواب داد : میروم که با پدرم زمین را آبیاری کنم. اخلاق بسیار خوب وپسندیده ای داشت درمجالس ومراسمات مذهبی حضور داشت قرآن راتلاوت می کرد کتاب های مذهبی واسلامی رامطالعه می نمود. درادامه برای طی نمودن خدمت سربازی در تاریخ 18/09/1360وارد ارتش جمهوری اسلامی درآمدوپس از اتمام سه ماه آموزش درکرمان به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شدند ودرمنطقه خونین شهر با دشمن بعثی می جنگیدند درچندین عملیات شرکت داشتند تا بالاخره درتاریخ07/03/1361درعملیات بیت المقدس براثراصابت گلوله دشمن بعثی درخونین شهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد بهترین مطلبی که از زبان بزرگان روستا میتوانم بگویم این است زمانی که این شهید را به روستا آوردند چون اولین شهیداین روستا بود تقریبا مردم چندین روستای اطراف جمع شده ودرتشیع جنازه ایشان شرکت داشتند بطوری که کسی تشخیص نمیداد که برادر یا خواهر شهید کیست جو روستا در غم و اندوه و تقریبا مسیر دو کیلو متری روستا تا مزار پراز جمعیت تشیع کننده بود خاطرات خانواده شهید: شهید عباس ابراهیمی همه دوستان، آشنایان و اقوام را به داشتن رفتار و کردار نیک دعوت و اهمیت دادن به نماز را توصیه می نمود ، در کارها با مردم کمک و با تمامی اعضای خانواده اش خوش اخلاق ،مهربان و فردی متواضع و متعهدبود و درانجام کارها تلاش و کوشش فراوان داشت .
استوار دوم شهید حسینعلی صوفی در سال 1344 در روستای اسماعیل قنبر از توابع شهرستان زابل در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود.تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد.در دوران تحصیل برای تامین هزینه ی زندگی ناچار بود کار بکند.در دوران پیروزی انقلاب در تظاهرات و راهپیماییها شرکت داشت.پس از پیروزی انقلاب به استخدام ارتش در آمد و به جبهه های جنگ اعزام گردید.وی فردی با ایمان و نیک سیرت بود و در سلام کردن به دیگران پیشی می گرفت.با نقل خاطرات خوش جبهه و جنگ برای بچهای روستا آنها را به جبهه های جنگ تشویق میکرد و میگفت وظیفه ی هر مسلمانی هست که از میهن و ناموس خود دفاع کند.او شهادت را افتخار می دانست و خطاب به پدر و مادرش چنین می نویسد))بعد از شهادت من گریه نکنید,افتخار کنید به اینکه من در راه اسلام و قرآن شهید بشوم.شهادت افتخاریست که نصیب هر کسی نمی شود,همواره امام را دعا کنید تا سایه اش بر مملکت عزیز,استوار باشد.))سرانجام پس از دو سال حضور فعال در جنگ در تاریخ 18/4/66 در منطقه ی عملیاتی سومار توسط انفجار نارنجک دشمن به فیض شهادت نایل آمد.
به دست های کریمانه ای مسیح نسیم بشوی نعش شهیدان گل ز شبنم خون به زخم های سیاه ستاره بگذارید در انتهای افقهای بسته مرحم خون
خادم الشهداء؛ پایگاه خادم الشهداء آهنگ بسیار زیبای حامد زمانی با عنوان"بی سیمچی"به همراه کد مخصوص پخش وبلاگ را به مناسبت هفته دفاع مقدس آماده کرده است که می توانید در ادامه دریافت کنید.
حبیب دلها ، سردار دلها وقتی که به یاد شجاعت و صلابت ایشون می افتم ، وقتی که به یاد صمیمت و خلق نیکویش می افتم ، وقتی که لحظه های اعزام به جبهه رو بیاد می آورم ، وقتی که بیاد عشق و ارادتش به ولایت و مردم ولایتمدار می افتم / وقتی که لبخندهای دلنشینش رو بیاد می آورم / و چه زیبا ، رزم در جبهه ، مدیریت در حوزه مربوطه ، تدریس در دانشگاه و یار و غمخوار محرومان چه شیعه و چه سنی، او را حبیب دلها کرد / و اینجاست که اشکها بر گونه هایم تاب نمی آورد و غلطان زمین را نشانه می گیرند ، گویی اشک هم برای آن عزیز دلها کم نمی آورد آری حاج حبیب لکزایی ، مردی از دیار ولایتمداران ، تربیت شده مکتب عاشورایی حسین(ع)، پاسدار جان برکف و فدایی ولایت، ، که چه زود ما را ترک کرد و به دوستان و همرزمان شهیدش ، به فرزند شهیدش ، به داماد شهیدش ملحق شد . سعادتی که نصیب هرکسی نمی شود .بیایید برای یکبار هم که شده زندگی نامه این سردار دلاور را مطالعه کنیم ، که او الحق خدایی بود و امامی بود و ولایی ، و حقا که دنیایی نبود ، نمی دانم ، رشته کلامم ، کلاف خورده با اشک هایم ، حاج حبیب عزیز ، انگشت کوچک ما را هم بگیر ! حاجی بخدا ، هنوز هم همون بسیجی تحت امرتون هستیم ، بخدا دلتنگتیم حاجی ، بدرود حاجی بدرود حاجی بدرود .
مرتضی راهش را انتخاب کرده بود/ تا آخرین نفس ایستاده ایم
شهید مرتضی مالکی فرزند غلامعلی مالکی متولد سال 1369 از زابل و فرزند نهم از خانواده ای مذهبی ساکن شهرستان زابل که متاهل و دارای یک فرزند دختر سه ساله به نام هلیا است.
به گزارش پایگاه خبری اوشیدا: شهید مرتضی مالکی فرزند غلامعلی مالکی متولد سال 1369 از زابل و فرزند نهم از خانواده ای مذهبی ساکن شهرستان زابل که متاهل و دارای یک فرزند دختر سه ساله به نام هلیا است. محمد مالکی برادر بزرگ شهید مرتضی مالکی در گفت و گو با خبرنگار اوشیدا اظهار داشت: شهید مرتضی از همان بچه گی علاقه خاصی به مقام معظم رهبری ،ولایت و علاقه شدیدی به حضرت امام حسین(ع) و حضرت اباالفضل(ع) داشت . وی افزود: پدر و مادر و خانواده ام کربلایی هستند و مرتضی نیز در تدارک سفر به کربلا بود که با خونش کربلایی شد. محمد مالکی بیان کرد: مرتضی بزرگ شده یک خانواده مذهبی،عاشق مسجد و روضه های اباعبدالله الحسین (ع) بود . برادر شهید مالکی ادامه داد: شوق و ذوق شدیدی به شهادت داشت و آخر به آرزوی دیرینه اش رسید.
وی اظهار کرد: شهید مرتضی دیپلم ادبیات و علوم انسانی داشت و امسال برای ورود به دانشگاه آزاد قبت نام اولیه را انجام داده بود و قصد داشت در رشته علوم سیاسی به ادامه تحصیل بپردازد.
مالکی در ادامه گفت: برادرم مرتضی از سال 90 وارد نیروی انتظامی سراوان شد و از همان ابتدای خدمت در طی دو سال گذشته در نیروی انتظامی سراوان خدمت کرده بود .
وی از سفر شهید قبل از شهادتش به زابل برای دیدار پدر و مادر می گوید: عید قربان مرخصی گرفت و به همراه همسر و فرزندش به زابل آمد و ما با هم در نماز عید قربان شرکت و نذر قربانی را نیز ادا کردیم.
محمد مالکی ادامه داد: بعد ظهر روز بعد از عید قربان به سراوان رفت و شب بعد بدست افراد خبیث و کفار از خدا بی خبر به همراه دو تن دیگر ناجوانمردانه به شهادت می رسد.
برادر شهید ادامه می دهد: خبر شهادت مرتضی از طریق برادر خانمش به ما رسید و او هم از اهالی منطقه سروان شنیده بود که به پاسگاه سروان حمله شده و تعدادی به شهادت رسیدند، با جستجوی که انجام می دهد مطمئن می شود مرتضی هم جز شهدا ست.
محمد مالکی می افزاید: پدرم درباره شهادت مرتضی تنها کلامش این است که از شهادت پسرم در راه خدا بسیار خشنود و راضی بوده و حاضر هستم که سه پسر دیگرم هم در راه خدا و قرآن به شهادت برسند.
وی با بیان اینکه ان شالله شهید در روز قیامت شفیع ما باشد افزود: نگذاریم که خون شهدا پایمال شود ،هر قدر که اشرار و شیادین کوردل فرزندان ما را به شهادت برسانند ما باز هم در صحنه حضور داریم و تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفس ایستاده ایم.
مالکی بیان داشت: با کشتن فرزندان و برادرانمان خاموش نخواهیم شد و راهشان را ادامه و به فعالیتهایمان ادامه خواهیم داد.
همسر شهید از شوق شهادت مرتضی مالکی می گوید
سمانه سرگزی همسر شهید مرتضی مالکی می افزاید: همسرم همیشه می گفت دو برادر بزرگم با لباس سبز در این راه جانباز شدند و من شهید خواهم شد و این کاملا برایش واضح شده بود.
وی افزود: شب قبل از شهادتش خوابی دیدم و گویا تیری به صورت شهید برخورد کرده و تمام صورت ایشان را خونی کرده بود و من با وحشت از خواب پریدم و با دیدن صورت سالم ایشان آرام شدم.
همسر شهید ادامه داد: صبح همان روز دخترم هلیا ناخودآگاه به من گفت؛مامان مگر بابا دیشب تیر خورده .
بنام خدای راستی و پاکی، آن خدایی که اخلاص و صداقت و انسانیت بزرگترین هدیه آن به بنده ناچیزش بود. این مطالب شرح حال و گویای نادر اتفاقاتی ست که دور و نزدیک بدلیل فراموش کردن شان انسانیت و هویت و شاید بهتر بگویم بدلیل دنیا طلبی و گره خوردن با حب دنیا و منیت های سر به افلاک رسیده که تمامی ان منشا از کوه زشت غرور و کبر دارد، آن سراب بخلی که انسان را گذاشته و طینت پاک دور میکند ان وجدان بیداری که بوی بهشت می داد به کدام بیابان ظلم و جور رها شد... ما شقایقهای باران خورده ایم سیلی ناحق فراوان خورده ایم چرا خاکی نیستیم جرا بدنبال اسم و رسم هستیم ؟ چرا بدنبال حرمت شکنی هستیم ؟ چرا آرمانها رو فراموش کردیم ؟ چرا بر روی ارزشها پا گذاشتیم ؟چرا بدنبال بلند پروازیهای زیاد هستیم ؟ چرا برای برخی از عزیزانی که خالصانه کار می کنند تهمت و افتراء می بندیم ، با ترفندهای متفاوت مامور به درب خانه هایشان می بریم ، حال چه می دانند مردمان سرزمینم که این بخت برگشته چه جرمی مرتکب شده ؟ که اینچنین قشون بر درب خانه اش صف کشیده اند ؟ چرا نمی گذاریم کارشان را که مورد رضای خدا و ولایت است را انجام دهند ؟ چرا هم قطاران دیروز ، آنهایی که بدنبال اسم و رسم هستند ، از درون قطار ، همقطاران خود را سنگ می زنند ؟ به عزیزانشان اهانت می کنند ، چرا وقتی به مزار شهدا می رویم ، یک لحظه کنار مادر شهیدی که بر سر مزار تنها دلبندش نشسته ، ادای احترام نمی کنیم ؟ چرا بر مزار شهیدی دست نمی کشیم ؟ چون آنجا دیگر اسم و رسم نمی پرسند ، آنجا همه خاکیند ، چه خفتگان در خاک ، چه عاشقانی که بر دور آن خفتگانند ، چرا کرامت ایثارگران را زیر سئوال می بریم ؟ آیا از آن جانبازانی که تا کنون حتی عزیز ترین دوستانشان هم نمی دانند که چه حال و روزی در خانه دارند و با چه مشکلاتی دسته و پنجه نرم می کند، خبر داریم ؟ نه ! چون آنها را هر روز در کنار خود می بینیم ، سرحال وخندان ، بدون ذره ایی نگرانی و ناراحتی در چهره ، چرا که بدنبال همان اسم ورسم دنیایی نیستند ، آنها خاکیند ، پله ترقی برخی از مسئولین نیستند ، آخرت شان را برای دنیای احدی جز خودشان هزینه نمی کنند ، در هر شهر و دیار ، به شهدا و جانبازانشان می نازند ، که چه زیبا دفاع کردند و جان دادند ، در محافل و مجالس از رزمشان سخن می گویند ، آینان ولایی هستند و همسنگر و همرزم آنانی که اکنون در همان مزار شهدا خفته اند ، آنانی که رسم داشتند و اسم نداشتند ، دعا داشتند و ادعا نداشتند ، نیایش داشتند و نمایش نداشتند ، حیا داشتند و ریا نداشتند ، ولی ما چه کردیم ( خودم رو عرض می کنم) ؟ ریا ، ادعا ، نمایش ، اسم ، شهرت ،مقام ، ثروت داریم ———– جز رسم شهدا بیایید کمی به راه و رسم شهدا بیاندیشیم . بیایید به قول حضرت آقا (( مد بسیجی گمنام )) باشیم .
شهيد زين الدين، تذكر جدي يك شهيد براي حجاب در يك كشور مسلمان
سال ۱۳۶۲ به همراه جمعي از فرماندهان توفيق زيارت حرم حضرت زينب(سلام الله عليها) را پيدا كرديم. زين الدين هم در آن سفر بود.
به گزارش پايگاه اينترنتي بسيج به نقل از افسران، سال ۱۳۶۲ به همراه جمعي از فرماندهان توفيق زيارت حرم حضرت زينب(سلام الله عليها) را پيدا كرديم. زين الدين هم در آن سفر بود.آنجا از لحاظ حجاب و رعايت شئونات اسلامي وضع مناسبي نداشت و اين موضوع زين الدين را آزرده خاطر كرده بود. مدام مي گفت: بايد كاري كنيم، خيلي زشته سوريه به عنوان يك كشور مسلمان، همچين وضعي داشته باشه. بايد دنبال چاره اي باشيم…
نامه اي نوشت و ابتداي آن آيهي: “إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ ” را آورد. بعد ضمن نارضايتي از وضع حجاب و عفاف و… در سوريه، نسبت به اينكه مسئولان مربوطه هيچ دغدغه اي درباره اين موضوع ندارند، حسابي انتقاد كرد.به او گفتم : حالا اين نامه رو مي خواي به كي بدي؟گفت: بالاخره به يكي مي ديم!روز آخر وقتي خواستيم سوار هواپيما شويم، نامه را داد دست يكي از مسئولين امنيتي فرودگاه. بعد هم گفت: ما وظيفه داريم امر به معروف و نهي از منكر كنيم، نتيجه اش ديگر ربطي به ما نداره. هر چقدر از دستمون بربياد، بايد تلاش كنيم…
از شما دو درخواست دارم: یکی اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم.
دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی اینکه دعا کنید من روسفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم.گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد.بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایستهی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد.وقتی این جمله را گفتم، چشمهای شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند! فاصلهی بین مرگ و زندگی، فاصلهی بسیار کوتاهی است؛ یک لحظه است.ما سرگرم زندگی هستیم و غافلیم از حرکتی که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات میکنند؛ هر کسی یک طور؛ بعضیها واقعاً روسفید خدا را ملاقات میکنند، که احمد کاظمی و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند.
بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تشییع پیکرهای فرماندهان سپاه ۱۳۸۴/۱۰/۲۱
توضیح: حسین مومنی معروف به حسین جهادی در سانحه رانندگی در هنگام بازگشت به تهران، جهت تامین بودجه اردوی جهادی دانشگاه، تصادف می کنند و به سوی لقای پروردگار خویش می شتابد.
نرم افزار شهید حسن تهرانی مقدم:
توضیح:به دلیل بالا بردن حجم نرم افزار، مستندهای صدا و سیما و تصاویر این شهید بزرگوار را نمی توان در فایل اصلی قرار داد. انشاالله فایل ها را روی هاست، جهت دانلود قرار می دهم. التماس دعا دارم.
نسخه آندروید نرم افزار شهید حسن تهرانی مقدم:
توضیح: این نسخه فقط شامل متن می باشد و به دلیل حجم بالای متون، لود آن طول می کشد.
نرم افزار شهدای یگان ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:
نسخه آندروید نرم افزار شهدای یگان ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:
اشك و بوسه (خاطره ای از شهید چمران) مادرم از دست مصطفي خيلي عصباني بود . يك روز عصر كه مصطفي آمده بود تا مرا به خانه ببرد ، مامان گفت: كجا ؟ گفتم : خانة شوهرم . به همين سادگي . فرياد زد سر مصطفي و گفت : تو دخترم را جادو كرده اي ! همين الان طلاقش بده . انتظار چنين حالتي را از مادرم نداشتيم . اصلاً آرام نمي شد . آن شب با مصطفي نرفتم . تا آن كه چند شب بعد حال مامان خيلي بد شد . ناراحتي كليه داشت . مصطفي كه آمد دنبالم ، گفتم : مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمي توانم همين طوري رهايش كنم . مصطفي آمد بالاي سر مامان . ديد چه قدر درد مي كشد . اشك هايش سرازير شد. دست مامانم را مي بوسيد و مي گفت : دردتان را به من بگوييد . دكتر آورديم بالاي سرش و گفت : بايد برود بيروت بستري شود . آن وقت ها اسراييل بيروت و صور را دائم بمباران مي كرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفي گفت : من مي برمشان . مامان را روي دستش بلند كرد . من هم راه افتادم و رفتيم بيروت . يك هفته مامان بيمارستان بود و مصطفي به من سفارش كرد كه بالاي سر مادر باشم . مامان كه خوب شد و به خانه آمديم ، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم . يادم هست روزي كه مصطفي به دنبالم آمد ، قبل از آن كه ماشين را روشن كنم ، دست مرا گرفت و بوسيد و با گريه از من تشكر مي كرد . من گفتم : براي چي مصطفي ؟! گفت : اين دستي است كه روزها به مادرش خدمت كرده است و مقدس است . من از شما ممنونم كه با اين محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد . گفتم : مصطفي ! بعد از اين همه كارها كه با شما كردند ، اين ها را مي گوييد؟ گفت : آن ها كه كردند ، حق داشتند ، چو ن شما را دوست دارند . من را نمي شناسند و اين طبيعي است كه هر پدر و مادري مي خواهند دخترشان را حفظ كنند .
متن زير ، آخرين نوشتة دكتر چمران مي باشد كه چند دقيقه قبل از شهادت آن را نگاشته است .
اي حيات ! با تو وداع مي كنم ، با همة مظاهر و جبروتت . اي پاهاي من ! مي دانم كه فداكاريد ، و به فرمان من مشتاقانه به سوي شهادت صاعقه وار به حركت در مي آييد ؛ اما من آرزويي بزرگتر دارم . به قدرت آهنينم محكم باشيد. اين پيكر كوچك ؛ ولي سنگين از آرزوها و نقشه ها و اميدها و مسئوليتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانيد . دراين لحظات آخر عمر ، آبروي مرا حفظ كنيد . شما سالهاي دراز به من خدمت ها كرده ايد . از شما آرزو مي كنم كه اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ، ادا كنيد . اي دست هاي من ! قوي و دقيق باشيد . اي چشمان من ! تيزبين باشيد . اي قلب من ! اين لحظات آخرين را تحمل كن . به شما قول مي دهم كه پس از چند لحظه همة شما در استراحتي عميق و ابدي آرامش خود را براي هميشه بيابيد . من چند لحظة بعد به شما آرامش مي دهم ؛ آرامشي ابدي . چه ، اين لحظات حساس وداع با زندگي و عالم ، لحظات لقاي پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد »
بسم رب الشهدا والصديقين
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.